محمد طاها ربانیمحمد طاها ربانی، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 24 روز سن داره

محمد طاها بهترین هدیه خدا

خریدهای سیسمونی نی نی طلا

به نام خدای آفریننده و مهربان سلام نی نی طلای ما قربون قد و بالای کوچولوتون بشم مامانی روز جمعه حدود ١٠ دقیقه شما با فاصله یکسان یک ضربه های کوشولو تو دل مامان میزدین من اینقدر ترسیده بودم و نگران آخه خیلی طولانی شده بود طفلکی بابا مصطفی من رو آرومم کرد و توکل به خدا کردیم و شما کم کم آروم شدین راستی محمد طاها جون اتاقتون تقریبا آماده شده کمد و ویترین و تخت و گهواره همه رو با کمک مامانی و خاله جون عاطفه و دایی جون علیرضا جابجا کردیم و لباساتون اسباب بازی ها و... چیدیم فقط مونده یک ماشین شارژی خوشگل واسه نفسم چند تا عکس هم میذارم اینجا واسه یادگاری  خیلی مواظب خودتون باشین خوب بزرگ بشین , همه دوستون داریم و منتظر او...
27 خرداد 1391

روزهای شیرین انتظار

به نام برآورده کننده آرزوها سلام  عشق مامان امروز یکشنبه است و احتمالا طبق محاسبات خانم دکترتون الان شما ٣١ هفته دارین الان که مینویسم دارین تو دل مامانی حرکت می کنین مامان قربون تکون های نانازتون بشه جوووونم پسرم پنجشنبه ای که گذشت اولین پنجشنبه ماه رجب و لیله الرغائب (شب آرزوها) نام داشت از اعمالش روزه و خوندن ١٢رکعت نماز بین نماز مغرب و عشا بود من که نشد روزه بگیرم چون پسرکوچولوم تو دلم بود شاید اذیت میشد اما نماز رو با بابا مصطفی جونی خوندیم البته من بخشی از اعمال بعد نماز رو نشسته انجام دادم که نی نی جونم اذیت نشه دیگه بعد از نماز هم نوبت آرزو کردن بود. اول آرزوی همه ما شیعه ها تعجیل در فرج آقا و سرورمون امام ...
27 خرداد 1391

نامه عاشقانه از خدا به ما

به نام خدای عاشق و بنده ی فارغ سلام پسر گلم میخوام هیچوقت یادت نره خدای مهربون چقدر مارو دوست داره من که الان مامانتونم و تازه هنوز ندیدمتون این همه عاشقم اما همینقدر می دونم که عشقم به شما قابل مقایسه با عشق خدا به ما بنده ها نیست یه متن عاشقانه از خدا به ما که از تو قرآن کریم گرفته شده رو مذارم که بخونین ، که هممون بخونیم شاید بنده های خوب تری بشیم... سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی آرام می گیرد که من نه تو را رها کرد ه ام و نه با تو دشمنی کرد ه ام. ( ضحی 1-2 ) افسوس که هر کس را به تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را که مرا به سخره گرفتی. ( یس 30 )     ... و ه...
27 خرداد 1391

چک آپ ماه هشتم

به نام آرامش بخش دلها سلام نفسی جون الان که این پست رو میذارم واستون تازه از مطب خانم دکتر توانایی برمیگردم ، رفته بودم چک ماهانه که ببینم نی نی ناز ما خوب و خوش هست ؟!! بهش خوش می گذره؟ مامان خوبی تا اینجا بودم واستون ؟؟ خدا کمک کنه به مامان که نی نی ازم راضی باشه...   خانم دکتر مثل همیشه اول صدای قلبتون رو شنید شما ههم که مرتب حرکت می کردین و خانم دکتر بدنبالتون آخرش هم گفتن وای چقدر ووول می زنه بلاخره صدای دلنشین قلبتونو هر دومون شنیدیم کاشکی بدون آرامش بخش ترین و شیرین ترین صدای دنیا واسه یک مادر همینه خیلی خوشحال شدم خانم دکتر فشارم رو هم گرفتن و وزنم طبق معمول ، اما گفتن که کمتر باید نمک و برنج بخوریم و البته دلیل ضعف ...
27 خرداد 1391

سونوگرافی و تعیین جنسیت

به نام مهربون ترین مهربونا سلام پسرم می خوام یکم برگردم به خاطرات چند ماه پیش قبل از اینکه سونوگرافی برم و بدونم شما دخملی یا پسر                             همه خانواده خیلی مشتاق بودن بدونن این نی نی طلا جنسیتش چیه منم چون نمی خواستم آسیبی به غنچه کوچولوم برسه تصمیم گرفتم خیلی دیر سونو برم که نظر قطعی رو بدونم خانم دکتر هم ١٥ فروردین ٩١ رو مناسب دونستن و بعد تعطیلات با بابا مصطفی جون رفتیم مطب خانم دکتر میترا غلامی ساعت ١٦ مطب باز می شد ...   من و بابایی ١٥ دقیقه زودتر او...
27 خرداد 1391

اولین نوشتار

به نام يكتا خالق بي همتا روز چهارشنبه 16/9/90 ساعت 30/7 صبح رفتيم با آقا مصطفي آزمايشگاه آخه شك كرده بوديم شايد من باردار شده باشم. قبلش با هم شرط بستيم آقا مصطفي ميگفتن باردار نيستم منم واسه اينكه طرفهاي شرط جور باشن با اينكه خودمم باورم نميشد اما گفتم من ميگم باردارم بلاخره آزمايش رو دادم و قرار شد فردا عصرش بريم جواب رو بگيريم ... بلاخره جواب رو گرفتيم اما چيزي سر در نياورديم واسه همين رفتيم دكتر تا بهمون بگه جوابو البته من قبلش از روي اعداد و ارقام حدس زدم باردار باشم اما بازم حدس بود.. تا اينكه آقاي دكتر گفتن : بله ، مباركه .... من كه فكر مي كردم خوابم گريه ام گرفته بود از مطب كه رفتيم بيرون يكم گريه كردم البته مصطفي جونم آر...
27 خرداد 1391

اولین مسافرت سه نفره

به نام خدای دانا و توانا سلام ناناز مامان امروز می خوام از ماجرای سفرمون بنویسم حدود یکماه پیش...   من و بابا مصطفی جون احساس کردیم به یک کم تنوع و تحول احتیاج داریم واسه همین تصمیم گرفتیم از تعطیلات اردیبهشت استفاده کنیم و یک سفر کوچولو بریم از اونجا که سفر کردن با خانواده صفای بیشتری داره موضوع رو با مامان و بابایی مطرح کردیم اونها هم که نگران حال من بودن ترجیح دادن با ما بیان تا بیشتر مراقب من و شما باشن آخه شما ٦ماهه شده بودین گیگه.. خلاصه ٣ شنبه ساعت ١٥ طبق برنامه ریزی قبلی راه افتادیم بابایی رضا که طبق معمول انواع خوراکی ها رو برداشته بودن و صندوق عقبشون فول شده بود و ساکهای لباس رو تو صندوق عقب ما گذاشتیم...
27 خرداد 1391

خاله جون عاطفه و دایی جون علیرضا

به نام خدای دانای توانا پسرم تاج سرم سلام این روزها خاله جون و دایی جونت درگیرن حسابی دایی جون علیرضا که الان کلاس دوم دبیرستان رشته ریاضی است و خاله جون هم سال آخر دانشگاه رشته معماری دایی جون که تا 5 روز دیگه امتحاناتشون ان شاءالله تمومه و خاله جون هم حدود 25 تیر امتحانات و تحویل پروژه هاشون تموم میشه و خیلی خوشحالن که با خیال راحت می تونن پیش نی نی ما باشن از بس پسرم وقت شناسه نانازمن.. خاله جون و دایی جون من و محمد طاها جون واستون دعا می کنیم . با آرزوی موفقیت ...
25 خرداد 1391

آخرین خریدها

به نام خدای همه ی آدم ها پسرخوبم سلام دوشب پیش یعنی سه شنبه بعد از ظهر من و مامانی جون سعیده و خاله جون عاطفه و دایی جون علیرضا  رفتیم تا آخرین وسایل تکمیلی اتاقتون رو بخریم و آماده باش کامل باشیم چند تا تیکه لباس و  ماشین شارژی..   دایی جون هم یک تیشرت خریدن و مامان جون رنگ مو و آخر هم رفتیم که ماشین رو که قبلا انتخاب شده بود بخریم یک آودی سفید چون جای پارک نبود توی کوچه غل مامانی جون ماشین رو پارک کردن و بعد از خرید ماشین شارژی که خیلی سنگین بود طفلک دایی جون علیرضا تنهایی آوردش تا جای ماشین و هر کاری کردن تو صندوق عقب جا نشد درنتیجه مجبور شدن خاله جون و دایی جون ماشین رو روی پاشون بذارن از بس ...
25 خرداد 1391